گرگ پالان ديده(1)


 

نويسنده : دکتر محمدابراهيم باستاني پاريزي




 
نهصد سال پيش، يک مورخ بزرگ، واقعه اي را در حوزه ابتدايي خليج فارس مجسم مي کند که مثل يک پرده سينما از برابر چشم ما مي گذرد. افضل کرمان، ضمن تشريح اختلافهاي محلي ميان حاکم جزيره قيس (=کيش و قشم) و امير هرموز [پيش بندر ميناب] و حمله ملک دينار غُز به آن سرزمين مي نويسد:
«... پيوسته ميان ملک قيس و امير هرموز، تيغ مناوات مسلول بوده و طريق مصافات مسدود. چون ملک دينار [غز، حاکم کرمان] قصد هرموز کرد، ملک قيس، اين حالت را شهرتي تمام و فرصتي برحسب مرام دانست، و رسل و قواصد به ملک دينار روان داشت و انهاء کرد که: «اگر ملک، فرضه ي هرموز به من ارزاني دارد، هر سال صد هزار دينار زر خراجي، و پنجاه سر اسب تازي بدهم.» و ملک دينار او را به انجاح اين حاجت اجابت فرمود و وعده اتمام آن داد- و غرض ملک آنکه از هر دو جانب مال کشد و مقصود خود حاصل کند. و تحف و طُرف ملک قيس به حضرت ملک دينار متواتر شد، و جوانب مصادقت چنان معمور که ملک قيس التماس التقاء کرد و سوداي اجتماع پخت. ملک دينار چون به گرمسير رسيد، دانست که في الحرکه برکه. رسول خويش فرستاد و ميعاد ملاقات معين گردانيد. و ساحلي است بر غربي هرموز که آن را خور ابراهيمي گويند [در تذکره شيخ سليمان نادري، اين نام، بندر براهجي، و بعد از بندر کمرو [=گمبرون] ضبط شده. مجله دانش چاپ پاکستان، ش 46، ص 31]. آنجا ميقاتي ساختند. و ملک قيس در زورق، به لجّه ي دريا برآمد تا نزديکي ساحل، و ملک دينار اسب در آب راند، تا آنجا که آب به رکاب رسيد...»
منظره زيباي باشکوهي است. ملاقات اين پادشاه در خور بريمي، در خور فيلمبرداري است. چنان مي نمايد که افضل کرمان، نويسنده اين شرح، خود در رکاب پادشاه بوده و منظره را ديده که دقيق مجسم کرده است. افضل، دبير و وزير و طبيب ملک دينار در مدت سلطنت او در کرمان بود. منظره جان مي دهد براي ساختن يک فيلم مستند در سواحل خليج فارس. فيلمبرداران حاضر در مجلس فيلمهاي خودشان را به خاطر من و ديگران حرام نکنند، بروند در ميناب، مستندسازي کنند. باري،
« ... ملک، اسب در آب راند تا آنجا که آب به رکاب رسيد، و به قدر يک آماج [يک تيررس، البته تير کمان، نه يک کلاشنيکوف]. يکديگر را سلام کردند و پرسش نمودند، و سخن گفتند. پس ملک قيس از لطائف اقمشه دريايي، و طرائف امتعه ي هندباري و آلات مجالس و اواني زر و سيم و لآلي ثمين، و نقود مختلف، و فرش و طرح و خيمه، بر ترتيب خزانه، و اصطبل، و فراشخانه و مطبخ و غيره، همه را اسباب ملکي نو و کدخدايي تازه فرستاد. و يک پاره خز مضاعف، و يک خانه سياه وئ يک خانه سرخ، [مقصود چادر است] و خدمتهاء شگرف کرد، و هديه هاي عجب فرستاد، و خواص حضرت را و حرمسراي را هر يکي علي حده نقدي فرستاد و تحفه اي لايق داد و تشريف شگرف فرمود. اتفاق اين التقاء در شهر صفر سنه [589/ فوريه 1191م] افتاد. پس چون از هرموز مال قرار بگذارند، ملک، روي باز بردسير نهاد...» (سلجوقيان و غز در کرمان، اوحدالدين افضل کرماني، تحرير ميرزا محمد ابراهيم خبيصي از بدايع الازمان في وقايع کرمان، چاپ دوم نگارنده، ص 600، براساس چاپ 1886م/ 1303 ق، زمان ناصرالدين شاه، مرحوم هوتسما، چاپ بريل ليدن- هلند)
خوب، اين امکانات و اين ثروت در کنار ساحل خليج فارس، در چه حال و هوايي به دست آمده بود؟ کافي است به نوشته همين نويسنده، افضل کرمان، مربوط به صد و چند سال پيش از آن نظر کنيم و آن مربوط به روزگاري است که برادران سلجوقي بر خراسان و ري و پهنه وسيعي از مملکت تسلط يافتند. و يکي از آنان قاوردبيک پسر داوود بن ميکائيل بن سلجوق بود با لقب عمادالدوله، و طغراي قراارسلان بيک بن چغري بيک- که با گروهي از ترکمانان متوجه کرمان شد، و آخرين امير ديلمي بهرام بن لشکرستان را در کرمان تسليم کرد و خود پادشاه شد و کرمان و بخش شرقي فارس و تمام بلوچستان و تمام سيستان و جنوب خراسان را تا طبس در اختيار گرفت، و سپس توجه خاص به سواحل خليج فارس مبذول داشت و چه بهتر که از قول همان مورخ نهصد سال پيش بشنويم:
«قاورد در جيرفت بود و با طوايف بارز (= پاريز) مي جنگيد، و سحرگاهي بر سر آن مخاذيل افتاد، و ايشان را خمارگشايي فرمود و يک کودک را زنده نماند... و منشيان ملک قاورد، کتب فتوح جبال القُفص به عبارات رايقه تصنيف کردند...»
بنده بين الهلالين بايد عرض کنم که برخلاف نظر افضل کرمان، نه تنها يک کودک، بلکه دهها کودک از طايفه جبال بارزي باقي ماند، و همانها که روزي با انوشيروان و عبدالله بن عامر و عضدالدوله و همين قاورد جنگيده بودند، فرزندان آنها نيز با امير محمد مظفر و گنجعلي خان صفوي و فرمانفرماهاي قاجاري درافتادند و هنوز هم در جيرفت و رودبار و پاريز و جبال بارز، نفس مي کشند و يکي از آنها، همين مخلص پاريزي است که اينک داستان ملک دينار و قاورد و سايران را در حضور اين جمع فرهيخته و استادان عزير دانشگاهي بازگو مي کند و به قول حزين لاهيجي: از حياتش نفس پا به رکابي مانده است... باري، ظاهراً در جيرفت بود که به قول افضل:
«بعد از اين فتح، بر راي قاوردشاه عرضه داشتند که: ولايتي است که آن را عمّان گويند؛ خزانه ي آن از انواع نعمت ممتلي، و عرصه ي آن از خصمي مانع و مقاومي مدافع فارغ و خالي، و از ساحل هرموز تا آن فرضه، مسافتي نه دور؛ اما خطر امواج دريا در پيش است، و ناچار از رکوب مراکب آبي و نفس از دخول آن آبي. ملک [قاورد] چون ثبات کوه داشت، از موج بحر نينديشيد و بدين عزم عازم آن حدود شد. و امير هرموز را حاضر کرد، و بفرمود تا مراکب و سفاين مرتب سازد، و به حکم دلالت، عنان خدمت ملک گيرد تا رايت منصور او را سرّه ي عمان، مرکز کند. امير هرموز کمر طاعت بربست و اسباب عبور بساخت و چتر همايون ملک را به فرضه عمان رسانيد. والي عمان- شهريار بن تافيل- چون آن بلاي ناگهان و محنت ناانديشيده ديد، روي در پرده ي خفا کشيد. و ملک [قاورد] در اجتناء ثمرات مراد و اجتباء اموال، و استخراج کنوز به اقصي الغايه برسيد؛ به رعيت و ولايت زيادت ارهاق ننمود، و به مواعيد خوب و گماشتگان عادل مستظهر گردانيد، و خطبه و سکه ي ولايت بر نام خويش فرمود، و مثال داد تا طلب امير ولايت کنند و پيش من آرند که در امان خداست و [در] ضمان مراعات من...»
در اينجا چند مطلب قابل توجه است: اول آنکه اين ملک قاورد ترکمان- که فاتح عمان بود- مورخ مي نويسد که: «به رعيت، ارهاق (ظلم) ننمود» و قول داد که نمايندگان خوب به آنجا بفرستد. معلوم مي شود که تا آن وقت يک نوع نمايندگي حکومتي از شمال خليج فارس در ولايات جنوبي حضور داشته است، و بالاخره خواستار مذاکره با امير عمان شد.
نکته مهم در اين گزارش، نام حاکم است: شهريار بن تافيل. خوب، «شهريار» آن که معلوم است، يک کلمه فارسي است از نوع کلمه قابوس (= کاووس) امروزي، که در عمان خانواده او حکومت دارند و قابوس، همان کبوجيه عصر هخامنشي است؛ اما بخش دوم، همين نام پدر او اگر درست ضبط شده باشد، آيا اين يک نام غير ايراني و غير عرب است؟ مي شود تصور کرد که آن کلمه يوناني، و ضبط تئوفيل (=خداشناس) بوده باشد، و اگر چنين باشد، دليلي بر حضور مردماني از يونان و سواحل مديترانه در اين حدود است. همچنان که مردم بسياري از صور و صيدا در سواحل خليج سکونت داشته اند، و نام بعض بنادر مثل گناوه و کوه گنو (= جنوا، ايتاليا و ژنو سوئيس مشترک است)، و اصلاً نام اريتره براي خليج فارس که به عنوان درياي سرخ خوانده مي شود- پيش از اسلام- و به اعتقاد من به خاطر همين خاک سرخ جزيره هرموز چنين نامگذاري شده، دليل کافي است بر اين که اين سواحل از قديم الايام صورت بين المللي و آمد و رفت جهاني داشته است- هر چند سايکس مي گويد که قبر اريتره پادشاه اين ناحيه در جزيره بحرين بوده، و خليج به همين مناسبت بدين نام خوانده شده. بي خود نيست که در حدودالعالم به عمان لقب بارکده همه جهان داده شده است. برويم به دنبال مطلب، و سرگذشت پادشاه عمان:
«بعد از تفحص، او را در تنوري بازيافتند و به خدمت ملک [قاورد] آوردند. ملک گفت: «اي تازيک، از مهمان بگريختي؟ من به مهماني تو آمدم و باز مي گردم، و ولايت تو راست و شحنه ي من اينجا، در خدمت و صحبت تو مي باشد.»
در اين گفتگوي شاهانه، توجه ما بايد به کلمه تازيک جلب شود. در تمام طول تاريخ، خصوصاً تاريخ افضل کرمان- بدايع الازمان، و المضاف الي بدايع الازمان في وقائع کرمان- وقتي صحبت تازيک پيش مي آيد، به معناي فارس و فارسي زبان است در مقابل ترک. پس معلوم مي شود که شهريار بن تافيل فارسي زبان و ايراني بوده، و اگر هم پدرش يوناني بوده، از يونانيان مهاجر بوده، که با يک زن ايراني ازدواج کرده و شهريار از او پديد آمده است. نکته دوم هم اين است که هميشه يک نماينده و به اصطلاح همان مورخ يک «شحنه» هميشه از جانب ايران، در سازمان حکومتي عمان حضور داشته است. حالا، دنباله مطلب را بشنويم: وقتي که ملک عمان را به حضور ملک قاورد آوردند، به قول همان مورخ:
«آن بيچاره ي نيم مرده [شهريار بن تافيل] جبين خضوع، ساجد زمين خشوع گردانيد و به زبان تضرع گفت:
- اي ملک، فرزندان طفل دارم. اگر منت جان بر من نهاده زنده گذاري، باقي عمر، بعد قضاءالله، خود را بخشيده ي انعام ملک شناسم.
ملک را بر حال او رقت آمد، او را ايمن گردانيد. پس، شهريار ازدفاين و خزاين و زواهر جواهر که اندوخته ي او و اسلافش بود، ملک را خدمتها کرد. و ملک قاورد، در ظل دولت و کنف سلامت، باز گرمسير آمد.»
بايد توضيح داده شود که دوران حکومت سلجوقيان که بيش از دو قرن طول کشيده، يکي از بزرگترين امپراتوريهاي تاريخ طولاني ايران را دربرگرفته؛ دوراني که دو جناح ترکمن و فارس- يا به قول مورخان: ترک و تازيک- قسمتي از آسياي صغير و تمام عراق و کل امروز و افغانستان و تاجيکستان و سواحل خزر را در برمي گرفته؛ چنان که به روايت راحه الصدور راوندي: «خطبه ي سنجر تا اقصي بلاد يمن و مکه و طائف و مکران و عمان و آذربايجان تا حدود روم برسيد.» و شاعري هم گفته بود: «از حلب تا کاشغر، ميدان سلطان سنجر است...» و يک بخش از اين امپراتوري فدرال، سلجوقيان کرمان بودند که سرزميني را از حوالي ايج و داراب و سيراف و جرون و هرموز و طيس (چابهار) و بلوچستان و سيستان و جنوب خراسان تا طبس اداره مي کردند. افضل کرمان گويد:
«... و چون تمام ممالک کرمان، قاورد را مسخر گشت، چتر بر قاعده ي آل سلجوق- که نمودار تير و کمان بود- هم بر آن هيات مظله اي [چتري] ساختند و بر سر مثالها- نشاني هم بر مثال تير و کمان و کمانچه- و بر زبرِ آن طُغري نام و القاب ساختند. در راه سيستان و دره قاورد [ظاهراً مقصود دره گرگ است در بيابان گرگ که امروز هم بدين نام است] در چهار فرسنگي اسفه [اسپهک] دربندي ساخته، دري از آن درآويخت و مرد بنشاند. از سر دره تا فهرج بم- که بيست و چهار فرسخ است- در هر سيصد گام، ميلي به دو قامت آدمي، چنانچه در شب، از پاي آن ميل، ميل ديگري مي توان ديد، بنا نهاد تا خلايق و عبادالله در راه، تفرقه و تشويش نکنند... و در سر دره که ابتداي اميال از آنجاست، خاني، و حوض آب، و حمام از آجر ساخته، و دو مناره ما بين گرگ و فهرج بنا کرده- يک مناره چهل گز ارتفاع. و ديگري بيست و پنج گز ارتفاع، و در تحت هر مناره، کاروانسرا و حوض...»
مرحوم ميرزا محمد ابراهيم خبيصي محرر بدايع الازمان که در شهر جمادي الاول 1025 ق/ مه 1616م. از همين راه عبور کرده، مي نويسد: «... اگرچه از اميال، قليلي به جا مانده، اما مناره ي دوگانه برجاست و در راهي که از گرگ جداشده به جانب کشيت خبيص مي رود، رائيان مي گويند که يک مناره کوچک هست.»(2)
و من عکس اين مناره را که هنوز باقي است، در «سلجوقيان و غز» چاپ کرده ام. دوره طلايي تاريخ کرمان، دوراني صد و پنجاه ساله و دويست ساله که قاوردي ها و قراختائيان بر آن فرمان مي راندند. افضل کرمان هم نهصد سال پيش همين نکته را دقيق نوشته و مي گويد:
«... و حقا که چيزي فوق آنچه قاورد در بيابان گرگ نموده، مقدور بشر نيست که به عمل آورد. هر که به نظر امعان در آثار آن ملک ملک نشان نگرد، ساير اوضاع او را تفرس مي تواند نمود.
انّ آثار ناتدلّ علينا
فانظروا بعدنا الي الاثار
و از طرف يزد در ده فرسنگي يزد- چاهي ساخت و مرد بنشاند، و آن را الحال چاه قاورد مي گويند، و معتمدان با امانت و ديانت در ممالک بر کار کرد. و چهار حد کرمان چنان شد که گرگ و ميش با هم آب خوردي، و خصب فراخي به حدي شد که نقله ي اخبار آورده اند که وقتي در زمستان به جيرفت مي رفت، چون حرکت رکاب فرمود، در بردسير کرمان، صد من نان به ديناري سرخ بود. بعد از آنکه به دولتخانه جيرفت فرود آمد، انهاء راي پادشاه کردند که: هم در اين هفته در بردسير، نود من به ديناري کرد[ند]- و نيز آرد سياه و تباه مي پزند! در حال، با ده سوار از خواص، عزم بردسير کرد، و به يک شبانه روز[چهل فرسنگ راه] به بردسير آمد، و جمله نان بايان را بخواند و گفت:
- تا من بشدم، ملخ خواري در اين شهر افتاد؟
گفتند: ني.
گفت: آفتي ديگر از آفات سماوي رخ داد که آسيابها خراب شد؟
گفتند: ني.
گفت: لشکري بيگانه روي بدين جانب نهاد؟
گفتند: ني.
گفت: سبحان الله العظيم! چون من با حشم از اين شهر رفتم، مؤنت و خرج ولايت، از دو با يکي آمد؛ بايستي که يکصد و بيست من نان به ديناري شدي.
پس چند تن از معارف خبازان، در تنور تافته نشاند و بسوخت، و باز جيرفت آمد...»(3)
و همه اين کارها در روزگاري شده که با اسب و الاغ و شتر، اين راههاي طولاني را مي سپردند و مصالح بنايي را از دور دست حمل مي کردند، و خاقاني توصيه مي کرد:
راه تنگ است و فرس لنگ است و، معبر پر ز سنگ اي سوار تيزرو، لختي عنان واپس بتاب
همه شهرهاي بين دريا تا کرمان و اصفهان آبادان بودند؛ چنان که وقتي در سال 566 ق/ 1170م. لشکر خراسان به شهر جيرفت [کامادي= قمادين] حمله بردند، «قمادين موضعي بود بر در جيرفت، مسکن غرباي روم و هند، و منزل مسافران بر و بحر، خزينه ي متمولان، گنج خانه ارباب بضايع شرق و غرب»، و در مورد غارت دوم اين شهر 572ق/1176م «قمادين، که محط رحال رجال آفاق، و مخزن نفايس چين و ختا و هند و حبشه و زنگبار و دريابار و روم و مصر و ارمنيه و آذربايجان و ماوراءالنهر و خراسان و فارس و عراق بود و جيرفت و رساتيق را زيروزبر گردانيد.(4) و از جهت فوت ملک طغرل و فترات و تضييع اموال قمادين، قافله ي عراق، گذر بر ثغر تيز (=طبس) انداختند...»(5) و درآمد ارزي ولايت در حد قابل اعتنايي کاهش يافت.
با همه اينها، در زمان حکومت طغرل شاه بن محمد شاه بن ارسلان شاه بن قاورد، که غالب اوقات در شهر جيرفت به سر مي برد و قشلاميشي به بلوچستان مي فرمود- به قول وزيري- «... گويند در زمان اوف عشور ابريشم مکران به سي هزار دينار رسيد، و تمغاي بندر تيز (طيس) پانزده هزار دينار اجاره رفت...»(6)
اين طغرل شاه در 562ق/ 1167م. در کرمان درگذشت. اداره اين سرزمين وسيع، به کمک دبيران و منشيان و مستوفيان و اتابکان نامداري بود که يکي از آنها همين افضل کرمان نويسنده تاريخ است، و اتابک مؤيدالدين ريحان که به عقيده من ايجادکننده قنات مويدي است، و اتابک محمد بوزقش که قبر او در خواجه اتابک کرمان است، و پهلوان سابقعلي سهل حاکم و کارگزار و مرزدار کم نظير قلعه و ارگ بم و بلوچستان و سيستان که يک بشقاب به نام او با نقش کريم الشرق در خارج از ايران هست، و دهها تن رجال بزرگ آن روزگار. و همان طور که جاهاي ديگر گفته ام: مردان بزرگ، اطرافيان بزرگتر از خود دارند!
عقدالعلي- باز از افضل- در مورد کالاهاي عبوري از بندر طيس (چابهار) گويد:
«از آنجا مالهاء وافر از عشور تجار و اجرت سفاين به خزاين پادشاه رسد، و اهل هند و سند و حبشه و زنج و مصر و ديار عرب از عمان و بحرين را فرضه آنجاست، و هر مشک و عنبر و نيل و بقم و عقاقير هندي و برده ي هندي و حبشي و زنگي و مخملهاي لطيف و و ساده هاي پرآگين و فوطه هاي دنبلي (=ديبلي) و امثال اين طرف که در جهان است، از اين ثغر برند، و بر جنوب جيرفت، ناحيت هرمز که ارتفاع او زر خراجي و اسب تازي و مرواريد باشد و قوافل عراق روي به وي دارد...م(7)
نويسنده حدودالعالم مي گويد: «... عمان، شهري است عظيم بر کنار دريا، و اندر وي بازرگانان بسيارند، و بارکده همه جهان است، و هيچ شهري نيست اندر جهان کي (که) اندر وي بازرگانان توانگرتر از آنجا بود. و همه جهازهاي مشرق و مغرب و جنوب و شمال بدين شهر افتد و از اينجا به جايها ببرند...»(8)
براي اينکه زمان اين سفر قاورد را به عمان به دست آوريم، بايد عرض کنم که اين سفر بايد در سالهاي آخر عمر قاورد صورت گرفته باشد. توضيح آنکه: بر طبق نوشته ابن الجوزي، در کتاب مرآت الزمان، قاورت بيک، (9) بعد از کشته شدن برادرش الب ارسلان، از کرمان متوجه عمان شده بود و کشتي گرفت و در زمستان دريا را پيمود. در همين وقت دعوتي از ترکمانها به او رسيده بود که احتمالاً او را به جانشيني برادر، خوانده بودند، و او با نيرويي نسبتاً کم- هزار سوار و چهار هزار پياده- خود را به ري رساند و گمان داشت که لشکريان ترکمان او را حمايت خواهند کرد.(10) در همين هنگام، سلطان (ملکشاه) و خواجه نظام الملک نيز به آن حدود رسيدند و از قلعه ري پنج هزار دينار و پنج هزار پوشاک و سلاح گرفتند و از ري خارج شدند و بين ترکمانان پول و لباس و سلاح را توزيع کردند. قاورت بيک دو روز بعد از آنها به ري رسيده بود و حسابي که پيش خود درباره ترکمانان کرده بود، غلط از آب درآمد. در سپاهيان ملکشاه، گروهي کثير ترکمان و عرب و ترک و غلامان ديگر بودند. جنگ درگرفت و قاورت بيک بر ميمنه حمله برد و آن را از پاي درآورد و چون از ميمنه خاطرش جمع شد، به ميسره تاخت و سلطان (ملکشاه) و نظام الملک در قلب بودند. پس بر او حمله بردند و قاورت در حال فرار عقب نشيني کرد، و در همين حال فرزندش سلطان شاه اسحاق و برادران ديگر به اسارت درآمدند.
طرف غروب، يک خبرچين آمد و به سلطان گفت که: «عموي تو در فلان قريه پنهان شده است با يکي از پسرانش؛ همراهي با من بفرست تا او را اسير کنيم.» سلطان شخصاً راه افتاد و چند تن از خواص نيز همراه بودند. وقتي به قاروت رسيدند، ساوتکين- يکي از سرداران- او را دستگير کرد و به خيمه خود برد و بر او بند نهاد. اين روايت هم هست که وقتي او را گرفتند، خود را به سلطان رسانيد و دست او را بوسيد. سلطان به او گفت:
- عمّ محترم، باعث شرم تو نيست که در مرگ و عزاي برادرت شرکت نکردي و بر مزار او هديه اي نفرستادي؛ در حالي که بيگانگان و غيرها در مرگ او عزاداري کردند، و تو برادرش بودي که در مرگ او شماتت و اظهار شادي کردي؛ به اين سبب، کفاره آن را خواهي داد.
قاورت گفت: به خدا، من قصد جنگ با تو نداشتم، سپاهيان تو با من روز و شب مکاتبه کردند که: «زودتر خود را برسان» و من به حکم قضاي خداوندي به اين راه آمدم. ملکشاه عم خود را همراه برداشت، در حالي که در قيد و بند بود و به طرف همدان به راه افتاد و به دلايلي که پيش آمد، او را روز چهارشنبه سوم شعبان 465هـ. / 15 آوريل 173 م به قتل رساند.(11)
ابن جوزي ادامه مي دهد که بعد از حرکت به طرف همدان، سعدالدوله گوهر آيين را مأمور قتل عم خود کرد و به دستور او يک مرد يک چشم ارمني از پايين دستهاي لشکر، قاورت را به وسيله زه کمان خفه کرد؛ درحالي که او قول داده بود که ديگر دنبال حکومت نرود و اموال خود را نيز بخشيده بود و ولايت کرمان و قلاع آن را نيز واگذار مي کرد و همه اينها را در يک مسجد قول داده بود، به شرط آنکه جانش در امان باشد.
بعد از اين کار، فرزندان و داماد قاورد را- که پسر ابراهيم ينال، برادر طغرل بود- يک جا جمع کرد و همه را ميل کشيد و اينها همه در حضور ملکشاه شد، و اولين آنها سلطان شاه اسحاق- بزرگترين و نجيب ترين فرزندان او- بود. پس برادرانش را که کوچکتر بودند، يکان يکان پيش آورد و همه را به او ملحق ساخت، و در حالي که يکايک آنها را مي بوسيد و مي گفت: «اين قضاي خداوندي است، گريه زاري بي فايده است؛ زيرا مرگ به همه مردم خواهد رسيد!» همه را ميل کشيدند، در حالي که ملکشاه حاضر بود. دو تا از بچه ها مردند؛ اما سلطان شاه و اميران شاه باقي ماندند.
در باب قتل قاورت روايتي هم هست که وقتي ملکشاه متوجه اهميت حسن استقبال موقعيت عم خود در ميان ترکمانان شد، بر کنار تپه اي رفت و مسلم بن قريش و ابن مريد و ابن ورام را همراه برد و غذايي خوردند و عم خود را نيز پيش کشيد، و از بالاي اسب او را بوسيد و او را به ساوتکين سپرد که در خيمه او باشد. قاورت کس پيش ملکشاه فرستاد و گفت: «با کشتن من اين خانواده را از هم مپاش، درباره کار من با منشي ها مشورت مکن و – مقصودش نظام الملک بود- بلکه در کار من با ترکان مشورت کن. من به همان اندازه که از پدر به تو ارث رسيده، به تو ارث خواهم داد. خودم به شام و حجاز مي روم (ظاهراً مقصودش آن بود که در حرم مکه مجاور مي شوم) و هم سرزمين خود را (کرمان را) تسليم تو خواهم کرد.» شب پنج شنبه او را به همدان برد و در خانه ابوهاشم جعفري در بند نگاه داشت. بعد از چند روز، يک روز ملکشاه به آن خانه آمد، و يک غلام قفچاقي نيز معروف به نعرسلان؟ (بن ارسلان؟) نيز همراه او بود. پس، چهار رکعت نماز گزاشت و کمان او را طلب کرد و به آن غلام گفت تا به زه کمان قاورت را خفه کند- و چنين کرد و شبانه جسد را بردند در کنار ابراهيم ينال دفن کردند [ابراهيم ينال برادر طغرل بود، و در فتح کرمان نيز به قاورد کمک کرده بود و احتمالاً در همين سفر؛ پسر او به دامادي قاورد درآمده بوده. طغرل بعدها برادر خود را نيز در همدان به قتل رساند.] پسران قاورد را که پنج تن بودند، همه را کور کردند و همه اينها به تدبير و اشاره خواجه نظام الملک بود؛ زيرا يک روز ترکمانان سرباز فرياد برآورده بودند و به خواجه نظام الملک و شاه، هر دو، لعن مي فرستادند و مي گفتند: «آنچه ملک ارسلان وصيت کرده بود، غير از اين بود در حق قاورت بيک- امير کرمان و فارس- و حتي پولي هم براي قاورت تعيين کرده بود که او با خاتون سفريه ازدواج کند.»
بيشتر ترکمانان مايل به قاورت بيک بودند و دست خود را به طرف او دراز کرده بودند که به ري بيايد. ملکشاه از اين ترسيد. نظام الملک يک روز به او گفت: «تو بر اوضاع و احوال تسلط داري و واردي، يا من؟» ملکشاه گفت: «تو.» خواجه نظام الملک با پرداخت مبلغي پول به سربازان، آنها را ساکت کرد.(12) ظهيري نيشابوري جنگ ميان عمو و برادرزاده را در حدود کرج(=کره رود) نوشته است و در مورد طعنه سربازان مي نويسد:
«... لشکريان تطاولي مي نمودند و تجاسري مي کردند. بنابر فتحي که کرده بودند، مواجب نان پاره افزون مي خواستند، و در حضور نظام الملک، به سهو، لفظي بر زبان راندند؛ يعني: «اگر اقطاع و مواجب ما زياد نخواهد شد، سعادتِ سر قاورد باد...» (13) نظام الملک قبول کرد که: «امشب به خلوت، صورت اين معني بر راي سلطان عرضه دارم...». شب، رمزي از اين معني با سلطان بگفت و صلاح و فساد کلمه بر او روشن کرد. سلطان بفرمود قاورد را شربت زهر چشانيدند و هر دو چشم پسرش را ميل کشيدند. روز ديگر که لشکر به تقاضاي جواب بازآمدند، [خواجه] گفت:
- دوش، از اين معني خبري با سلطان نيارستم گفت که متفکر بود و تنگدل و مجال سخن نماند، به سبب آنکه قاورد، دوش از سر ضجرت، زهر از نگين انگشتري در مکيده بود، سلطان بسيار از پازهر هندي و ترياق و سلسال بربري به وي داد؛ اما چون در اعضا و امعا پراکنده بود و اجل رسيده، نافع نبود، جان داد.
ايشان از اين سخن متوحش، و از حديث گذشته بترسيدند و جمله دم در کشيدند.»(14)
اين روايت را هم داريم که ملکشاه پس از اسير شدن قاورد، با ديدن عم خود، به سائقه خويشاندي، به گريه افتاد؛ ولي نظام الملک گفت: «الملک عقيم، سلطنت با خويشاوندي راست نيايد. اگر تو به دست او گرفتار شده بودي، او با تو چه مي کرد؟» همين حرف امروزيهاست که مي گويند: «سياست، زنازاده است»، يا «سياست،
پدر و مادر ندارد». حرف ماکياول را قرنها پيش از او، خواجه نظام الملک به زبان آورده است. ملک به نظام الملک گفت: نهر چه صلاح مي داني، بکن.» و او قاورت را به زه کمان خفه کرد.

اهميت بنادر خليج فارس
 

حالا بازگرديم، به اهميت بنادر خليج فارس و عمان در آباداني و توسعه ولايات جنوبي ايران. افضل کرمان يک جا مي نويسد:
«در بلاد خراسان و عراق، جماعت تجارند که مکسب و متجر ايشان کرمان بود. معروفي از يزد با بنده گفت که: در و ديوار خانه هاي ما از کرمان سپيد شده، و اين ساعت از جهت خرابي کرمان و بستگي مسالک او، درويش شده ايم...»(15)
من امروز نهصد سال بعد از افضل، مي گويم که: در و ديوار خانه هاي کرمان هم از بم و سيرجان سپيد شده بود که پسابندرهاي هرموز و جرون و جاسک و طيس (چابهار) بوده اند. اينک، در پايان اين مقال به اهميت همسايگان مملکت خودمان در جنوب خليج فارس مي پردازم. افضل جاي ديگر مي گويد:
«عمان تا آخر عهد ارسلان شاه بن قاورد شاه در دست ملوک کرمان بود و پيوسته شحنه کرمان آنجا. بعد از فوت ارسلان شاه و جلوس ملک مغيث الدوله و الدين (ملک) محمد که برادرش سلجوقشاه بن ارسلان شاه از او بگريخت و به عمان افتاد و آنجا مقام کرد، شحنه کرمان ديگر آنجا نشد...»(16)
افت ثروت بنادر عصر سلجوقي از روزي پيدا شد که مناسبات، تنها صورت سياسي به خود گرفت خصوصاً که به قول ناصرالدين منشي در سمط العلي: «... سلاله مطعون و نتيجه ملعونش ايرنشاه [بن تورانشاه بن قاورد] از پدر، چون خاکستر از آتش آمد. حاکم شد و با باطنيان و ملاحده ي ملاعين مصادقت ورزيد و از ربقه ايمان و اسلام منخلع شد، بر قلع او جمهور اعيان متفق النيه شدند» و در نتيجه اين آشفتگي ها، مناسبات از حال عادي مناسبات تجاري خارج شد و اهل عمان، سلجوقشاه، شاهزاده سلجوقي کرمان را که با قرامطه نرد عشق مي باخت و به قول امروزها «تچپچپ» مي کرد، پناه دادند و هر روز به عنوان اينکه به او کمک خواهند کرد که به بنادر ايران وارد شود و دوباره حکومت کرمان را به دست آورد، ملوک کرمان را در وحشت و اضطراب مي داشتند و در اين ميان داستاني هست که تفصيل آن را در کتابهاي تاريخ بايد ديد.
يا بايد سياست را از اقتصاد جدا کرد، يا لااقل در اين همسايگي خاص، سياست را با تجارت همراه و همراز کرد که به قول يک فرنگي: «سياست، علمِ ممکنات است.» از قديم گفته اند: همسايه نيک در جهان، فضل خداست. ما بايد خدا را شکر کنيم که در جنوب خليج فارس، همسايگاني داريم با جمعيت کمتر از ميليوني، و با وسعت دهها ميليوني. نه همسايه اي که وسعتش از ايالت کرمان کمتر باشد و جمعيتش دوبرابر جمعيت ايران و بدون هيچ گونه درآمد عمده صنعتي يا کشاورزي.
وجود کشورهاي جنوب خليج فارس براي سرزمين ايران نعمتي است؛ چون اگر همسايه بد باشد، يا بايد شب و روز بر سر آب ناودان مثلاً با او دعوا کرد، يا بايد خانه را فروخت و تغيير مکان داد که اين البته در مورد هيچ کدام امکان پذير نيست. هر دو بايد بسوزيم و بسازيم. نه آنها مي توانند جابه جا شوند و نه ما مي توانيم خانه را بفروشيم که مرحوم حبيب يغمايي فرموده:
اين پند شنو، ز خانه بر دوش
گر خانه خرابه شد، تو مفروش
به گمان من، تشکيل سمينار دوسالانه خليج فارس يکي از سودمندترين سمينارهايي است که در ايران تشکيل شده است و مخلص پاريزي نيز هر چند بياباني است و مي داند که:
سلام ناخدا با ناخدا توپ است در دريا
که صحرايي نمي داند زبان اهل دريا را
با همه اينها در فصل بهار امسال که بهاري استثنايي است بي مناسبت نديدم که خود را در ميان اين جمه جا بزنم و اين برگ سبز را به قول صائب به عنوان يک پير معلم 83 ساله دانشگاه تقديم اهل تحقيق کنم:
انصاف نيست کز چمنت، بعد صد بهار
بي برگ سبز، رو به درِ آسمان نهم
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.